💠#با_شاهنامه_آهسته_و_پیوسته
🔶#لهراسپیان
یادداشت (۴٢)
#گشتاسپ
کشته شدن لُهراسپ
♦️#دکتر_بتول_فخراسلام
❇️فردوسی داستان دقیقی را ادامه می دهد :
ارجاسب شاه توران پسرش، “گُهرَم” را به بلخ می فرستدتا بلخ را بسوزاند و ایوان گشتاسپ را. نیز اسفندیار را بکشد.
لهراسپ آگاه می شود و غمگین.
به بلخ اندرون نامداری نبود
وز آن گُرزداران سواری نبود
❇️هزار مرد از بازار با لُهراسپ همراه می شوند و لهراسپ، جامه ی جنگ می پوشد و دلاورانه می جنگد. ولی
ز پیری و از تابش آفتاب
غمی گشت و بخت اندر آمد به خواب
جهاندیده از تیرِ تُرکان بِخَست
نگوسار شد، مرد یزدان پرست
به خاک اندر آمد، سر تاجدار
بر او انجمن شد، فراوان سوار
بکردند چاک آن کیی جوشَنَش
به شمشیر شد پاره پاره تنش
❇️ترکان تصور کردند جوانی چنین نبرد کرده است؛ ولی وقتی خودِ جنگی را از سرش برمی دارند و موهای سپیدش را می بینند، شگفت زده می شوند و گهرَم می گوید این مرد، لهراسپ است که از تاج و تخت گذشته بود و پَرَستنده شده بود.
سپس به سوی آتشکده و کاخ و ایوان می روند و همه جا را می سوزانند و هشتاد هیربَد و مرد دینی را می کُشند.
زنی هوشمند از ایران به سوی سیستان می رود و گشتاسپ را آگاه می کند که
❇️همه بلخ پُر غارت و کُشتن است! و باید بازگردی. لهراسپ را هم کشته اند و دخترانت، “همای” و ” به آفرید” را هم اسیر برده اند.
گشتاسپ سراسیمه بازمی گرددو آماده برای نبرد می گردد.
فراوان از ایرانیان کشته شد
ز خون یَلان، کشور آغشته شد
❇️ ٣٨پسر گشتاسپ نیز کشته می شوند و گشتاسپ می گریزد و پشت می کند و به کوهی پناه می برد. ارجاسب نیز در پی او می رود و چهارسوی کوه را آتش بر می افروزد. جاماسپ پیشگو راه چاره را اسفندیار می خواند. گشتاسپ به پسر پیام می فرستد که بدگوی تو کشته شد و اگر همراهی کنی، تاج و گنج را به تو می سپارم.
اسفندیار به جاماسب می گوید
مرا بند کردند بر بی گناه
همانا گُرَزم است فرزند شاه!
❇️جاماسپ می گوید برای نیایَت، لهراسپ
کین خواهی کن. اسفندیار می گوید:
پسر بِه که جوید همی کینِ اوی
که تخت پدر داشت و آیین اوی!
❇️جاماسپ دیگر بار می گوید دو خواهرت را ترکان اسیر گرفته اند.
چنین داد پاسخ که ” روزی، همای
ز من یاد کرد اندرین تنگ جای؟!
وگر نیز پُرمایه به آفرید
که گفتی مرا در جهان، خود، ندید”
❇️جاماسپ می گوید ٣٨برادرت را چه می گویی؟ اسفندیار می گوید :
همه شاد با رامش و من به بند
نکردند کس، یاد ازین مُستمند
❇️سپس جاماسپ ازبرادر دیگر اسفندیار، “فرشید وَرد” می گوید که زخمی شده و دلسوز او بوده… و اسفندیار
همی گفت :” زارا، دلیرا، گَوا!
یَلا، مهترا، شیردل خسروا!
من از خستگی های تو خسته ام
رُخان را به خون جگر، شُسته ام
❇️و سپس به آهنگر می گویند تا زنجیر ها را از دست و پایش بگشایند. ولی نمی تواند
به آهنگرش گفت ک” ای شوم دست!
ببندی و بسته، ندانی شکست؟ “
❇️و خود اسفندیار با زور بازوی خویش و نیروی خود، زنجیرها را می گُسَلَد و به گرمابه می رود و جامه ی پهلوانی می پوشد و راهی جنگ می شود.
💠#بنیاد_فردوسی_مشهد
💠#كانون_شاهنامه_فردوسي_توس
🆔 http://bonyadferdowsitous.ir/
🆔https://t.me/bonyadeferdowsitous



