خاستگاه و جایگاه شاهنامه پژوهی

💠#با_شاهنامه_آهسته_و_پیوسته

💠#با_شاهنامه_آهسته_و_پیوسته

🔶#لهراسپیان

یادداشت (۵٣)

#گشتاسپ
رستم و شغاد

♦️#دکتر_بتول_فخراسلام

🔷زال، کنیزکی داشت که پسری به دنیا می آورد و ستاره شناسان در می یابند که این پسر، شوم ست و
همه سیستان زو شود پرخروش
همه شهر ایران برآید به جوش…
🔷زال اندوهگین می گردد که فرزندش چنین طالعی دارد و نام فرزند را “شَغاد” می گذارد. شغاد که به نوجوانی می رسد، زال او را به کابل می فرستد و سال ها می گذرد و سپهدار کابل او را می پسندد و از بهر نژاد، دختر خویش را به او می دهد.
چنان بُد که هر سال یک چرم ِ گاو
ز کاوُل همی خواستی باژ و ساو

🔷مهتر کابلی تصور می کرد که رستم، پس از این که شغاد داماد او گشت، دیگر خراج و باژ نگیرد و رابطه ی خویشاوندی اثر بخش گردد. غمگین می شود که رستم همچنان به شیوه ی گذشته عمل می کند. شغاد با شاه کابل به شکایت از رستم می پردازد که
چه مهتر برادر، چه بیگانه ای!
چه فرزانه مردی، چه دیوانه ای!

بسازیم و او را به دام آوریم!
به گیتی بدین کار، نام آوریم!

🔷این دو باهم نقشه ای می کشند؛ مبنی بر این که دریک مهمانی میان سرشناسان، شاه کابل به شغاد بی احترامی کندو شغاد به خواری نزد رستم رود و او را با خود به کابل آورد تا برآشوبد و….درین زمان شاه کابل هم در شکارگاهی چاه ها برکَنَد و با خنجر و نیزه و شمشیر آکنده سازد و در آستانه ی ورود رستم به کابل، شاه به پوزش آید و سپس به شکارگاه روند و رستم در چاه افتد و کشته شود.
چنین می شود. شغاد نزد رستم می رود و رستم به او می گوید که
نشانم تو را شاد بر تخت اوی
به خاک اندر آرَم سر ِ بخت اوی

🔷هنگامی که کار لشکر آماده می گردد، شغاد به رستم می گوید که ممکن ست شاه کابل پشیمان شده باشد. نیازی نیست لشکرکشی کنیم و احتمالا خواهش گران خواهد فرستاد… رستم هم پاسخ می دهد که زواره و صد سوار و صد پیاده، کافی ست.
🔷از آن سو شغاد به شاه کابل پیام می فرستد که رستم راهی شده است و به پوزش بیاید… و او می آید و رستم، پوزش او را می پذیرد و به دعوت شاه کابل، به شکارگاه می رود.رخش از خاک نو، بوی را می یابد و
همی جَست و ترسان شد از بوی خاک
زمین را به نعلش همی کرد چاک

چنین تا بیامد میان دو چاه
نزد گام، رَخشِ تگاور به راه…

یکی تازیانه برآورد نرم
بزد، تنگ دل رخش را کردگرم

چون او تنگ شد در میان دو چاه
ز چنگ زمانه همی جُست راه

دو پایش فرو شد به یک چاهسار
نبُد جای آویزش و کارزار

بدرّید پهلوی رخش ِ سترگ
بر و پای آن پهلوان بزرگ

به مردی تن خویش را بَرکشید
دلیر از بُن چاه بر سرکشید

🔷و در می یابد که شغاد نابرادر، بدخواه اوست و به او می گوید که پشیمان خواهد شد.
شاه کابل زخم های رستم را که می بیند، می گوید پزشک خواهم آورد! رستم پاسخ می دهد که نیازی نیست و هیچ کس زنده به آسمان نخواهد رفت. فر من بیش از جمشید و فریدون که نیست!

برفتند و ما دیرتر مانده ییم
چو شیر ِ ژیان بر گذر مانده ییم

فرامرز، پور جهان بین ِمن
بیاید، بخواهد ز تو، کین ِ من

🔷سپس از نابرادر کمان و تیری می خواهد تا اگر شیری سراغش آمد، به کار آید. شغاد با خنده،کمان رستم را با تیر می برد و به پهلوان می دهد و رستم با همان کمان و تیر، انتقام خود را از شغاد می گیرد و درخت و برادر را به هم با تیر می دوزد. زیرا شغاد پشت درخت چناری میان تهی، پنهان می شود و…..

💠#بنیاد_فردوسی_مشهد
💠#كانون_شاهنامه_فردوسي_توس‏

🆔 http://bonyadferdowsitous.ir/

🆔https://t.me/bonyadeferdowsitous

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن